˙·٠•●♥ دریـــــــــا ی عـشـــــق ♥●•٠·˙


 

زخم زبان هم که میزنی مردانه بزن ...

جانانه بزن ...

جایی بزن که امید همه را از برگشت دوباره ات نا امید کنی

یا نزن، یا کاری بزن.

نوشته شده در برچسب:زخم زبان,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 

  

برای بودن گاهی لازم است نباشی.....

شاید نبودنت، بودنت را به خاطر آورد....


اما........


دور نباش.....


دوری همیشه دلتنگی نمی آورد...

فراموشی همین نزدیکی هاست......

نوشته شده در برچسب:فراموشی همین نزدیکی هاست,,,,,,,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 



              

از عاشـقانه های ِ دروغی ات سیــر شدم ؛

کـمی حقـــيقت محــبت میکنـی ...؟

هر چنــد گزنده باشـَد ...

نوشته شده در برچسب:از عاشـقانه های ِ دروغی,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 

    


گاهيــــــ

دلت ميگرد ،خيليـــ....

نـه حســــــِ تنهايي

نه حســــِ غم

نـه حسِ دوريـــــ

گاهيـــــــ

ديوانه ميشويـــــــــــــــــ

از خوبي ِ يکـــــي، بد بودن ديگري.....

گاهيــــ.......ميشکني از اينکه سادگيـــــ را به حساب ِ حماقتـــــ

ميگذارند

نوشته شده در برچسب:گاهيــــــ دلت ميگرد ،خيليـــ,,,,,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |
 
چهـ قدر سخته دستای کسی رو که دوستش داری

تو دستای یکی دیگه ببینی و...

هیچی نتونی بگی ، جز این که بگی :

آهــآی غریــبه...

مواظب عشقم باش...
نوشته شده در برچسب:مواظب عشقم باش,,,,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 

  

لزومــی نداره مــن هــمونی باشــم که تو فــکر مــیکنی
مــن هــمونی ام کــه حتی فــکرشم نــمیتونی بــکنی !

نوشته شده در برچسب:لزومــی نداره مــن هــمونی باشــم,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |


 


تو هیچ وقت بر آورده نمی‌شوی

وقتی قرار است ،

آرزوی محال من باشی ..

نوشته شده در برچسب:آرزوی محال من باشی ,,,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 




کوچک که بودم ترس بزرگ من سیاهی بود.....

حالا که بزرگ شده ام

از کوچکی ام در سیاهی چشمانت میترسم
نوشته شده در برچسب:کوچک که بودم ,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |
رفتــ؟

ديگــه نيومــد؟؟

دلتــ گرفته؟؟؟

ســي گار ميکشي؟؟

داغــوني؟؟؟

به پوچــي رسيدي؟؟؟



خيابونا واستـــ خاطره شــده؟؟؟



گـ ـ ـ ـ ـور پدرش...!!
نوشته شده در برچسب:رفتــ؟ ديگــه نيومــد؟؟ ,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |
 

پیراهنت
در باد
تکان می خورد!
این

تنها
پرچمی است
که

دوستش دارم
نوشته شده در برچسب:پیراهنت در باد,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 

    

نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..

چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..

 

نوشته شده در برچسب:نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم ,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |


امید وصــل تـــو نگذاشت تا دهـــم جان را

وگـــر نه روز فراق تـــو مردن آســـان بود
نوشته شده در برچسب:وصــل تـــو,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 


من تو را نمی سرایم !..

تو ...

خودت در واژه ها می نشینی ..!

خودت قلم را وسوسه می کنی !!

و شعر را بیدار می کنی !!
نوشته شده در برچسب:من تو را نمی سرایم !,,,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 


انگـــار

آخرین سهــــــ ــــ ــم ما از هم

همین سکوتـــــــــ ـــــــ ــــ اجباری سـتــــــ ـــ ـ ..
نوشته شده در برچسب:خرین سهــــــ ــــ ــم ما از هم,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |

 

                              

حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!

حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه

اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!

خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!

برمیگردم چـون

دلـتنـگـت مــی شــوم!!!

 

نوشته شده در برچسب:حمـاقـت یـعنـﮯ ,,,,ساعت توسط ℳÅℛ₯ℛØℤℰℊÅℛ| |